آهوی جوانی
آهوی جوانی
در بهاری چاره جستم لذت و شور جوانی
بر درختی جستم، بر باغی، چون طوفان جوانی
گشتم در لای گلبرگ اقاقی چون برای دیدن عشق جوانی
پوچ بود بیابان و دماوند ز چشمانم به دوران جوانی
بازوانیم کوه را میکند به عشقی صدایم چون شیرمرد جوانی
به پیش سرو، بالائی داشتم تخت? سنگی بود سینهام
همچو آرش تیر درکمان انداختم تا که ریزم خون آهوی جوانی
تیر کوته ماند و همچو تندباد آهویی تیزپای جوانی
لذتی حاصل نشد آخر ز عمر و ماند دود جوانی
کوته آخر ماند رستم از بهار رو شور زندگانی
لحظهها شاد همچو توسن بودم لذتی میجستم کو بازوی جوانی
غفلتی کردم بود آن نیرو و شور و حال، بوی جوانی
در بهار، استادم، سرمایه راهم، بود مرد ناجوانی
خونم را میمکید، وعده میداد، روز دیگر، فردا هست جوانی
در کنارش هرکه میگشت میشد اسیرش تا داشت در توان جوانی
دست بر خون هم خون خواهم داشت آن نامرد حرامی
بر شانهام مینشست چون کرکس، انتظار مردنم داشت مرد جای
آن عجوزه مرد خرابهنشین افسردهام کرد شدم گوشهنشین
زبانش وعد? شیرین، به ظاهر مرد خوش دین، به باطن خصم بدکین
بارها میسوزم از خسران آن سالها عجب مرد عجوزی عجب ناجوانی
ناجوانمرد عجب مرد عجوزی نامرد حرامی عجب ناجوانی نامرد حرامی
بهلول زمانه (محمد جلیل)11/2/87